کد مطلب:314530 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:187

آن حضرت را چند بار صدا زدم
نامه ی جناب آقای سعید ترشانی كاشمری به دفتر انتشارات مكتب الحسین علیه السلام:

با عرض سلام و خسته نباشید خدمت شما.

غرض از مزاحمت این بود كه می خواستم بگویم كه این جانب سعید ترشانی



[ صفحه 491]



ساكن كاشمر، كتاب شما را با عنوان چهره ی درخشان قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام خواندم و چنان مجذوب آن شدم كه تا به حال دو بار آن را مطالعه كردم و هر بار مرا دگرگون نموده و اطلاعات مفیدی را به دست آورده ام. حضرت عالی در آخر كتاب از خوانندگان خواسته اید كه كرامات حضرت را برایتان بنویسند و بفرستند. بنده هم تصمیم گرفتم عنایتی كه آن حضرت به من كرده را برایتان بازگو كنم تا آن را در كتابتان بنویسید، شاید مورد نظر و مقبول واقع گردد.

جریان از این قرار بود كه در تیرماه سال 1374 شمسی به خدمت سربازی رفتم و روزها و شب ها را سپری كردم تا این كه چون در نیروی انتظامی منطقه ی تالش (از شهرهای استان گیلان) خدمت می كردم پاسگاهم عوض شد و به پاسگاه لیسار تالش رفتم و آن جا چند ماهی گذشت و حدود تقریبا شش ماه به آخر خدمتم بود كه می خواستم به مرخصی بروم. پیش از مرخصی به كاشمر تلفن كردم كه من می آیم كه خبر دادند پسر خاله ام فوت كرده است. از این ماجرا ناراحت شدم و تصمیم به رفتن گرفتم، ولی پیش از رفتن به قزوین رفتم تا دایی خود را كه مشغول درس خواندن در دانشگاه می باشد را ببینم. همان روز كه به قزوین رسیدم خاله ام از شهر زنگ زد و به دایی ام گفت: كه عموی سعید فوت كرده است و این خبر از اولی برایم ناگوارتر بود چون خیلی او را دوست داشتم.

بالأخره بعد از سفر قزوین و تهران به كاشمر رفتم و در آن جا معده ام درد شدیدی گرفت كه خواب را از چشمانم گرفت. نیمه شب با مادرم به بیمارستان رفتیم و دو عدد آمپول به من زدند و دردم كمی بهبود یافت. مرخصی ام تمام شد و به محل خدمتم باز گشتم. در آن جا مسجدی بود به نام «مسجد عباسیه» كه واقعا من به آن مسجد اعتقاد دارم و به جرأت می توانم بگویم كه هیچ مسجدی را مثل آن نمی دانم. و من وقتی چند از بچه های آن جا كه از دوستانم نیز بودند در آن جا نماز شب می خواندیم و آن مسجد جایگاه من بود در مواقع دلگیری و تنهایی آن جا بود كه روح معنویت را در من تقویت نمود. چند روزی گذشت و دوباره آن درد شدید در من هویدا شد و تاب و توان از كف دادم تا به پزشك مراجعه كردم و او به من گفت: زخم معده است و سرم و آمپول و دارو



[ صفحه 492]



تجویز كرد ولی هیچ كدام اثر نكرد و دردم زیاد شد به طوری كه اشك مرا در آورد و من به خود می پیچیدم و در داخل پاسگاه آرام و قرار نداشتم تا این كه به بچه های پاسگاه گفتم كه من به مسجد می روم، چون تصمیم گرفتم از حضرت ابوالفضل علیه السلام كه مسجد متعلق و تزیین یافته به نام مباركش بود متوسل شدم و داروی دردم را بگیرم. خلاصه آن جا رفتم و چشم را به عكس آن حضرت كه روی اسب در رود فرات است دوختم تا این كه همراه با درد خود و اشك هایم به آن حضرت توجه من جلب شد و یاد كربلا افتادم و آن حضرت را چند بار صدا زدم. در این موقع بود كه یكی از دوستانم كه اهل همان محل بود به مسجد آمد و شنیده بود كه من بیمارم به عیادتم آمده بود و خلاصه - خدا نگهدارش - چند شكلات و آبمیوه داد و خوردم و بعد رفتم خوابیدم ولی یادم هست كه در عالم خواب و بیداری از درد نزد آن حضرت شكایت كردم. حدود نیم ساعت خوابیدم ولی باور نمی كنید كه وقتی بلند شدم دیگر از آن درد خبری نبود و دیگر آن درد ریشه كن شد. خدا را شكر كردم و از آن حضرت تشكر كردم و با خوشحالی رفتم ولی تا چند روز نگران بودم كه شاید دوباره درد سراغم بیاید ولی دیگر خبری نبود. این كرامت آن حضرت در مورد من بود. ولی این را هم بگویم كه خدای ناكرده هر موقع به نام آن حضرت قسم دروغ می خورم درد معده مرا می گیرد ولی فورا پشیمان می شوم و از آن حضرت معذرت خواهی می كنم و درد ساكت می شود.

و از شما كه این كتاب را چاپ كردید متشكرم و از شما درخواست می كنم كه اگر جلد دوم آن را دارید برایم پست كنید.

سعید ترشانی از كاشمر